ساعت ٦ بود منتظر ماشين بودم.خسته بودم سوار ماشين شدم. روي صندلي جلو بادكنك بود از همينايي كه نزديك
ولنتاين سر چهارراه ها ميفروشن. نگاهي به راننده كردم. چهل وخورده اي ساله بود.يك كم كه گذشت گفت خانم به نظرتون اين رنگ بادكنك خوبه يا عوضش كنم؟ گفتم قشنگه.گفت براي دخترم خريدم كه يه وقت احساس نكنه كسي به فكرش نيست وقتي همه اين روزا كادو ميگيرن .يه بسته شكلات همخريده بود. من داشتم فكر ميكردم كه چه پدر مهربوني. دهان جريده از فرياد...
ما را در سایت دهان جريده از فرياد دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : halehm بازدید : 77 تاريخ : شنبه 10 دی 1401 ساعت: 13:39